بازنمایی های درونیِ ذهنی بیش از حقایق بیرونیِ عینی اهمیت دارند.
یکی از مهمترین و ماندگارترین کمک های فروید در درک ما از روانشناسی بشر، این ایده است که تصاویر (بازنمایی های) ذهنی برای ارتباط ما با جهان از اهمیت زیادی برخوردارند. اندیشه اصلی، ساده است: بازنمایی های درونی افراد، از طریق تجربه ی رویدادها و روابط در گذشته، ساخته شده اند و درک، واکنش های فعلی ما و همچنین انتظارات آینده ما را، هدایت می نمایند. ما دنیا را نه آنطور که هست، بلکه همانطور که هستیم، می بینیم.
بیان اولیه این ایده در مفهوم فروید درباره ی “انتقال” یافت می شود، انتقال یعنی برون فکنی ناخودآگاه احساسات و خواسته ها (که اغلبِ آنها در کودکی شکل گرفته اند) بر روی یک شی جدید و کنونی. به عبارت دیگر ، انتقال مستلزم نگاه به یک رویارویی فعلی با یک شخص بر حسب رویارویی های قبلی با شخص دیگری است. مکانیسم انتقال، طبق گفته فروید “یک پدیده همگانیِ ذهن انسان است … و در واقع بر کل روابط هر شخص با محیط انسانیش حاکم است.”
انتقال هنگامی اتفاق می افتد که چیزی در مورد شرایط فعلی، یک بازنمایی درونیِ گذشته را تداعی می کند. همانطور که روانشناس درو وستن می گوید: “مفهوم روانکاوی از انتقال بر این نگاه دلالت دارد که آرزوها، ترسها، احساسات و درک افراد از دیگرانِ مهم زندگیشان، شبیه به نمونه های اولیه ی گذشته است … تا حدی که جنبه هایی از آن شخص یا وضعیت، نمونه های اولیه را فعال می کند.” اگر چیزی درباره درمانگر مرا یاد پدرم می اندازد، در آن وقت، خصوصیت و پویایی های مربوط به روابطم با پدرم را، به درمانگر فرافکنی می کنم.
بر اساس نظریه فروید، مراجع در درمانگر “بازگشتِ برخی چهره های مهم دوران کودکی یا گذشته خود را مشاهده می کند، در نتیجه، احساسات و واکنش هایی را به او منتقل می کند که بدون شک برای این نمونه اولیه کاربرد دارد.” انتقال، ابزار ِ روان درمانی است تا جایی که بازنمایی های ناخودآگاه مراجع پدیدار شود.”
این ایده بیشتر توسط پیروان فروید (و مخالفان) غالباً تحت چتر نظریه های روابط شی بسط پیدا کرد. در چارچوب روابط شی، یک شیء “چیزی است که یک موضوع به آن مربوط می شود” (برای مثال، اگر من مادرم را دوست داشته باشم، مادرم موضوع عشق من است). بازنمایی های شی، تصاویری ذهنی هستند که ما آنها راشکل می دهیم (یعنی شیوه های ما برای در اختیار داشتن آن شی ها بطور درونی) خاطرات، انتظارات، یا خیال پردازیها از طریق تجربه ساخته شده اند. این بازنمایی ها، به نوبه ی خود ارتباط ما را با دنیا هدایت می کنند.
یک مثال تاثیرگذار و اولیه از اینکه چگونه موضوع بالا کار می کند، در کار کلاسیک جان بالبی (پدر نظریه دلبستگی) می توان یافت. بر اساس نظر بالبی، تعاملات اولیه کودک با دنیا (که مهم ترین آنها والدین هستند) به ایجاد یک “مدل کاری درونی” منجر می شود –یعنی یک مجموعه ای از باورها درباره چگونگی خود، دنیا و سایر افراد مورد ملاحظه قرار می گیرد. سپس این الگوی اولیه تبدیل به فیلتری می شود که از طریق آن، برخوردهای آینده ارزیابی می شود. به قول بالبی:
هر فرد مدلهای کاری دنیا و خود را در آن، می ایجاد می کند، به کمک آن حوادث را درک و آینده را پیش بینی می نماید و برنامه هایش را می سازد.. در این مدلهای کاری، هر فرد یک خصوصیت کلیدی را ایجاد می کند، این مفهوم که چهره های دلبستگی اش چه کسانی هستند، ممکن است کجا پیدا شوند، و انتظار می رود چگونه پاسخ دهند. همچنین در مدل کاریِ خود ( که هر کسی یک چهره کلیدی را می سازد) تصورش از قابل پذیرش یا غیرقابل پذیرش بودن از نگاهِ چهره های دلبستگی او، قرار دارد.
برای مثال کودکی که والدین او غیرقابل پیش بینی، سرد، بی احساس و بی کفایت هستند ممکن است یک الگوی کاری را درونی کند که در آن خود را کسی بداند که ارزش مراقبت ندارد، جهان را به عنوان مکانی پرآشوب و خطرناک و سایر افراد را آزاردهنده و غیرقابل اعتماد تجربه کند. پس از آن، کودک ایده هایی از دنیا شکل می دهد که انتظار دارد چگونه کارها پیش برود و افراد چگونه رفتار خواهند کرد..
پژوهش نظریه ی دلبستگی سه الگوی اصلیِ دلبستگی را شناسایی می کند. دلبستگی ایمن (نوع ب در ۶۵- ۷۰ درصد نوزادان پیدا می شود) به فرزندپروری لایق، پاسخ دهنده و گرم مربوط می شود و با بهینه ترین نتایج رشد کودک همراه است. دو سبک دلبستگی نا ایمنِ مضطرب- آشفته (نوع ج ۱۰-۱۵ درصد) و اجتنابی (نوع الف ۲۰ درصد)، به روابط اولیه مشکل زاتر و نتایج رشدی زیر سطح بهینه مرتبط می شود.
جالب توجه است، پژوهشها نشان داده اند که بازنمایی های اولیه ی مربوط به تعامل والد- کودک ممکن است در روابط عاشقانه تکرار شود. برای مثال، در یک مطالعه، پژوهشگران سیندی هازان و فیلیپ شاور از شرکت کنندگان بزرگسال خواستند یکی از پاراگراف های زیر، در ارتباط با سبک رابطه عاشقانه را تایید کنند:
الف) نزدیک شدن دیگران تا حدودی برایم ناراحت کننده است. اعتماد کامل به آنها دشوار است، مشکل است که به خودم اجازه دهم به دیگران وابسته شوم. من عصبی می شوم وقتی کسی خیلی نزدیک می شود، و غالباً دیگران می خواهند من صمیمی تر باشم تا احساس راحتی کنم.
ب- برایم آسان است تا به دیگران نزدیک شوم و در وابستگی به آنها و وابستگی آنها به من احساس راحتی می کنم. من درباره ترک شدن یا خیلی نزدیک شدن به من، نگران نیستم.
ج- من فهمیدم که دیگران برای نزدیک شدن به همان اندازه که می خواهم، بی میلند. اغلب نگرانم که شریک زندگی واقعا دوستَم نداشته باشد یا نخواهد که با من بماند. می خواهم که به شریکم خیلی نزدیک شوم، و این گاهی اوقات افراد را می ترساند.
پژوهشگران دریافتند کاملا شبیه به دلبستگی والد- کودک، تقریبا ۶۰ درصد بزرگسالان خودشان را به عنوان ایمن (پاراگراف ب)،
۲۰ درصد به عنوان اجتنابی (پاراگراف الف)، و ۲۰ درصد به عنوان مضطرب (پاراگراف ج) می دانند. علاوه بر این، برخی شواهد، بیشتر نشان می دهد که دلبستگیِ اولیه والد- کودک، در واقع الگوهای روابط عاشقانه را می تواند در بزرگسالی پیش بینی کند.
این ایده که بازنمایی ذهنی حرکت ما را در دنیا شکل می دهد، در جاهای دیگر هم سودمند است. به عنوان مثال، در کار بالینی من، اغلب مراجعینی را می بینم که با ترسهای فوبیک و ناشی از تروما (آسیب) سروکار دارند. درک نحوه ی عملکردِ بازنمایی ها، بینشی مفیدی در مورد نحوه شکل گیری این واکنش ها و نحوه برخورد با آنها را نشان می دهد.
به شوخی می گویم: مراجعی در زمان کودکی مورد حمله یک سگ قرار گفته است ( یک رویداد وحشتناک و آسیب زا)، از آن زمان او به دلیل ترس، از سگها دوری می کند. اکنون مراجع، دیگر کودک نیست و حتی اگر سگ کوچکی با یک قلاده ببیند، هنوز از ترس می خواهد فرار کند. روشن است که واکنش او به عنوان کسی که الآن هست (یعنی فردی بزرگسال، قوی و مطلع) یا با سگ پیش رو (یعنی سگی کوچک، دارای قلاده، و آموزش دیده) مطابقت ندارد اما، با ساختارهای “خود” و “سگ” که در خاطره یِ آسیب زای او بازنمایی می شود مطابقت دارد. در این موقعیت، اجتناب او از سگها، از تجدید این بازنمایی ها جلوگیری می کند، و به همین ترتیب وقتی سگی حضور دارد، ذهنش به بازنمایی قدیمی که در ۴ سالگی ایجاد شده، برمی گردد (یعنی او کوچک و درمانده است؛ آن سگ یک هیولای ترسناک و خشن است.)
در این مورد، درمان متضمن قرار گرفتن در معرض سگها خواهد بود که در طول زمان به او اجازه می دهد الگوی ارتباطیِ “من- سگ” کسی که او حالا هست ( یعنی بزرگتر از سگ، قوی تر، قادر به دفاع از خود) و آنچه سگها واقعاً هستند (یعنی غالباً دوستانه، غیر خطرناک) بهتر بازنمایی کند.
در کلاس درسم، در حالی که درباره یِ قدرتِ بازنمایی بحث می کنم، اغلب از دانشجویان می پرسم چه کسانی مادرانشان را واقعا دوست دارند، آنان دستشان را بالا بیاورند. من یک پاسخ دهنده ی مخصوصاً، مشتاق را انتخاب می کنم. به او می گویم، “مادر شما ویژه نیست!” این البته اعتراض های شدید را برمی انگیزاند. اما پس از آن خاطر نشان می کنم، اگر مادر او از طریق آزمونهای عینیِ مهارت ها، شخصیت، ارزش ها، شایستگی ها و استعدادها سنجیده شود، در بیشتر آنها (مثل بیشتر ما) به طور متوسط خارج می شود. از نظر عینی، او فقط یک زن است، خاص نیست. سپس به دانشجویان اشاره می کنم که مادر او به جهت ذهنی، کاملاً به دلیل گذشته یِ دو جانبه یِ منحصربه فردشان، برای او ویژه است. بنابراین ،فکرش درباره “مادر” نه با شخص واقعی، مطابقت دارد، بلکه با بازنمایی مادر خود در ذهن، منطبق است.
آن دانشجو، همه ی ما هست.
نویسنده:Noam Shpancer
برگرفته از سایت سایکولوژی تودی